انگار همین دیروز بود که یک گل قاصدک رو نسیم اورد
و درست چسبید روی شیشه ی پنجره ی اتاقم...
انگار همین دیروز بود که من بوی بارون رو حس کردم
و ذوق زده رفتم توی ایوون و دستهامو گرفتم توی هوا
تا قطره های خنک و لطیفش رو حس کنم...
انگار همین دیروز بود که وقتی به زمزمه های قلب من گوش دادی
با فریاد سکوتت قصر آرزوهامو به یه ویرونه تبدیل کردی...
انگار همین دیروز بود که وقتی برای دومین بار اومدی و گفتی
هنوز دوسم داری حرفاتو باور کردمو دستتو محکم تو دستام گرفتم...
.
.
.
و امروز...
امروز با تمام وجود احساس میکنم خوشبخت ترینم...
چون تو رو دارم...
پ.ن:خیلی دلم میخواد روزی برسه که این پست بشه حرف دلم...البته تمام دیروزهاش درسته اما امروزش...
پ.ن2:خداااااااااااااااا...دلم میخواد اسمتو فریاد بزنم...نه با سکوت،از ته دلم و با صدای بلند...