☂☃❤دنیای زیبای قاصدک ها❤☃☂

::::::::: چرا بگیم فرار مغزها بگیم فرار غمها ، بگیمو بخندیمو شادی کنیم متفاوت باشیم کنار هم خوش باشیم

☂☃❤دنیای زیبای قاصدک ها❤☃☂

::::::::: چرا بگیم فرار مغزها بگیم فرار غمها ، بگیمو بخندیمو شادی کنیم متفاوت باشیم کنار هم خوش باشیم

شخصی

دیشب موقع خواب داشتم خودم رو با خیلی از پسرهای دیگه مقایسه می کردم...


خدا رو شکر کردم که

1 - لاشی نیستم

2 - دنبال مال دیگری نیستم

3 - خیانتکار نیستم

4 - عفت کلام دارم

5 - شرم و حیا دارم

6 - با هر کس و ناکسی که از راه رسیده هم بستر نشدم

7 - به مردم احترام می گذارم

8 - نون مردم رو قطع نمی کنم

9 - به مال مردم چشم ندارم

10 - دروغ گو نیستم

و .....


ولی اون حروم زاده که می دونین همه موارد بالا هست به توان 10

پس به خودم افتخار می کنم ...

واقعا آدم باید عقلش مشکل داشته باشه که گردن بند طلا رو از گردنش در بیاره و به جاش گردنبند آلمینیوم بندازه!

خدایا باز هم شکرت که کسی رو به من دادی که قدرم رو بدونه

خسته ام

خسته ام مثل خیلی های دیگه
خسته ام از گذشت کردن
خسته ام از تکرار صحنه های خیانت و دروغ ، حتی لحظه آرامشم
خسته ام از اینکه هیچ کسی درک درد من رو نداره
خسته ام که همه در برابر من کم می آورند
خسته ام از تنهایی
خسته ام از قدیمی ها
خسته ام از جدیدها
ولی گله ای ندارم چون همین هم که هست زیادیه
بعضی وقتها به خودم میگم کاش .. کاش .. کاش !

خودکشی....

یک جایی می رسد که آدم دست به خودکشی می زندنه اینکه یک تیغ بردارد رگش را بزند...نه!قید احساسش را می زند

اگه این حس رو داری واقعا اون کس رو دوست داری...

وقتی کسی رو دوست داری حاضری جون فداش کنی
حاضری دنیا رو بدی فقط یه بار نگاش کنی

به خاطرش داد بزنی به خاطرش دروغ بگی
رو همه چی خط بکشی حتی رو برگ زندگی

وقتی کسی تو قلبته حاضری دنیا بدبشه
فقط اونی که عشقته عاشقی رو بلد باشه

قید تموم دنیارو به خاطراون می زنی
خیلی چیزلرو می شکنی تا دل اونو نشکنی

حاضری که بگذری ازدوستای امروز وقدیم
اما صداشو بشنوی شب ازمیون دوتا سیم

حاضری قلب تو باشه پیش چشمای اون گرو
فقط خدانکرده اون یه وقت بهت نگه برو

حاضری هرچی دوس نداشت به خاطرش رها کنی
حسابتو حسابی از مردم شهر جداکنی

حاضری حرف قانونو ساده بذاری زیر پات
به حرف اون گوش کنی وبه حرف قلب باوفات

وقتی بشینه به دلت ازهمه دنیا می گذری
تولد دوبارته اسمشو وقتی می بری

حاضری جونتو بدی یه خارتوی دساش نره
حتی یه ذره گردوخاک تو معبد چشاش نره

حاضری مسخرت کنن تمام آدمای شهر
امانبینی اون باهات کرده واسه یه لحظه قهر

حاضری هرجا که بری به خاطرش گریهکنی
بگی که محتاجشی وبه شونه هاش تکیه کنی

حاضری که به خاطر خواستن اون دیوونه شی
رودست مجنون بزنی باغصه ها همخونه شی

حاضری مردم همشون تورو بادس نشون بدن
دیوونه های دوره گرد واسه تو دس تکون بدن

حاضری اعتبارتو به خاطرش خراب کنن
کارتو به کسی بدن جات اونو انتخاب کنن

حاضری که بگذری ازشهرت واسم وآبروت
مهم نباشه که کسی نخواد بشینه روبه روت

وقتی نباشه که کسی نخوادبشینه روبهروت

وقتی کسی تو قلبته یه چیزی قیمتی داره
دیگه به چشمت نمیاد اگر که ثروتی دای

حاضری هرچی بشنوی حتی اگه سرزنشه
به خاطر اون کسی که خیلی برات با ارزشه

حاضری که به خاطرش پاشی بری میدون جنگ
عاشق باشی اما بازم بگیری دستت یه تفنگ

حاضری هر کی جز اونو ساده
فراموش بکنی

پشت سرت هرچی می گن چیزی نگی گوش بکنی

حاضری هر چی که داری بیان وازتو بگیرن
پرنده های شهرتون دونه به دونه بمیرن

حاضری که بگذری از مقررات و دین و درس
وقتی کسی رو دوس داری معنی نمی ده دیگه ترس

وقتی کسی رو دوست داری صاحب کلی ثروتی
نذار که ازدستت بره این گنج خیلی قیمتی

حال این روزای من...

تا حالا شده دلتون خیلی واسه عشقتون تنگ شه و تصمیم بگیرین چشاتونو ببندین و تجسمش کنین...

که لااقل با فاصله ای که بینتونه بتونین تصویرشو ببینین؟!

میدونم که شده...چون یه چیز کاملا طبیعیه...وقتی دل آدم تنگ میشه,وقتی پر میشه از حس خواستن عشقش و اون کنارش نیست میتونه چشاشو ببنده...

چشاشو ببنده و بهش فک کنه...به لحظه های با هم بودنشون...به حس قشنگ گرفتن دستاش...به لطافت بوسه هاشون...

اما میدونین من چمه؟!صورت ماهش تو ذهنم نمیاد...تصویرش مات شده...

واسه اینه که میگم کلافم...واسه اینه که تا تقی به توقی میخوره اشکم سرازیر میشه...

درد این روزای من اینه...حتی یه عکسم ازش ندارم که دلم به اون خوش باشه...که حداقل چشای مهربونش از تو خاطرم پاک نشه...

دیشب خیلی بهونه گرفتم...بهم گفت بیش از حد حساس شدی...

ترکیدم و بهش گفتم دردم چیه...بهش گفتم تصویرت مات شده...گفت خاک بر سر من کنن...

معذرت خواهی کرد و گفت هر جور شده میاد...میاد که تصویرش شفاف شه...

حالا نمیدونم باید خوشحال باشم یا غمگین...بخندم یا اشک بریزم...

فقط کاش زودتر بیاد...کاش...

خداحافظ برای همیشه...

با یه عشق رویایی به اوج رفتم اما نمیدونم چرا کم کم از رویا بیرون اومد و شد عادی و عادی تر...تا جایی که...

وقتی یه اس ازش بهم رسید کل تنم لرزید...قلبم شکست...منی که از همه ی اطرافیام حرف میخوردم و کوچیکم میکردن که چرا همیشه بهش راستشو میگم و گاهی دروغ گفتن بهتره،حرفی رو ازش شنیدم که خردم کرد:

  تو یه دروغگوی بی ارزشی.لیاقت خداحافظیم نداری...

اشک ریختم،خواهش کردم،حتی التماس کردم...اما نتیجش این شد که تا شب فک کنه ببینه میتونه با یه دروغگو زندگی کنه یا نه...

نمیتونستم این همه خفت و خواری رو بپذیرم...نمیگم مقصر اونه...اصلا و ابدا همچین حرفی نمیزنم...

شاید از من خطایی سر زده و خودم خبر ندارم...

به هر حال تصمیممو گرفتم...دیگه دنیامون از هم پاشیده...من و اون تا حالا به هم توهین نگرده بودیم که امروز...

باهاش بهم زدم...اون که گفته اونقد محکمه که میتونه آدمای امثال من رو راحت فراموش کنه اما من...

بی اون زنده نمیمونم...

اینجا خونه ی عشقمون بود...از اونجایی که رامین آدرسشو داره و نمیخوام دیگه حرفای دلمو بشنوه،دیگه اینجا نمینویسم...

خداحافظ دوستای خوب و مهربونم...

برای نمایش بزرگترین اندازه کلیک کنید

انگار همین دیروز بود

انگار همین دیروز بود که یک گل قاصدک رو نسیم اورد

و درست چسبید روی شیشه ی پنجره ی اتاقم...

انگار همین دیروز بود که من بوی بارون رو حس کردم

و ذوق زده رفتم توی ایوون و دستهامو گرفتم توی هوا

تا قطره های خنک و لطیفش رو حس کنم...

انگار همین دیروز بود که وقتی به زمزمه های قلب من گوش دادی

با فریاد سکوتت قصر آرزوهامو به یه ویرونه تبدیل کردی...

انگار همین دیروز بود که وقتی برای دومین بار اومدی و گفتی

هنوز دوسم داری حرفاتو باور کردمو دستتو محکم تو دستام گرفتم...

.

.

.

و امروز...

امروز با تمام وجود احساس میکنم خوشبخت ترینم...

چون تو رو دارم...

 

پ.ن:خیلی دلم میخواد روزی برسه که این پست بشه حرف دلم...البته تمام دیروزهاش درسته اما امروزش...

پ.ن2:خداااااااااااااااا...دلم میخواد اسمتو فریاد بزنم...نه با سکوت،از ته دلم و با صدای بلند...

« شیوه نوشین لبان از محسن نامجو »

شیوه نوشین لبان خدا خدا، چهره نشان دادن است، عزیز من

پیشه اهل نظر، دیدن و جان دادن است

چون به لعلش میرسی خدا خدا، جان بده و دم مزن، عزیز من

مزد چنین عاشقی، نقد روان دادن است

من از دست غمت، من از دست غمت، عزیزم

چه مشکل ببرم جان، چه مشکل ببرم جان

با ما بی وفا تو که نبودی

بی مهر و وفا تو که نبودی

پر جور و جفا تو که نبودی

دور از دل ما تو که نبودی

من از دست غمت، من از دست غمت، عزیزم

چه مشکل ببرم جان، چه مشکل ببرم جان

شیوه نوشین لبان خدا خدا، چهره نشان دادن است، عزیز من

پیشه اهل نظر، دیدن و جان دادن است

پیشه اهل نظر، دیدن و جان دادن است


« بیابان از محسن نامجو »

بیابان را سراسر، مه گرفتست


چراغ قریه پنهان است


موجی گرم در خون بیابان است


بیابان، خسته


لب بسته


نفس بشکسته


در هذیان گرم مه، عرق


می ریزدش آهسته از هر بند


بیابان را سراسر مه گرفته است می گوید به خود، عابر


سگان قریه خاموشند


در شولای مه پنهان، به خانه می رسم گل کو نمی داند مرا ناگاه


در درگاه می بیند. به چشمش قطره


اشکی بر لبش لبخند، خواهند گفت :


بیابان را سراسر مه گرفته است... با خود فکر می کردم که مه، گر


همچنان تا صبح می پایید مردان جسور از


خفیه گاه خود به دیدار عزیزان باز می گشتند


بیابان را سراسر مه گرفته است


چراغ قریه پنهان است، موجی گرم در خون بیابان است


بیابان، خسته لب بسته نفس بشکسته در هذیان گرم 


مه عرق می ریزدش آهسته از هر بند...


« زنگار از محسن نامجو »

جسم خاک از عشق در افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد

جسم خاک از عشق در افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد

آینه ات دانی چرا غمـــــــــاز نیست
زانکه زنگار از رخش ممـــــتاز نیست

زانکه زنگار از رخش ممـــــتاز نیست

شاد باش ای عشق خوش سودای ما

ای طبیب جمله علت های ما

ای دوای نخوت و ناموس ما

ای تو افلاطون و جالینوس


چون که گل رفت و گلستان در گذشت
نشنوی زان پس ز بلبل سرگذشت

چون که گل رفت و گلستان شد خراب
بوی گل را از چه جوییم از گلاب
بوی گل را از چه جوییم از گلاب

آینه ات دانی چرا غمـــــــــاز نیست
زانکه زنگار از رخش ممـــــتاز نیست

آینه ات دانی چرا غمـــــــــاز نیست
زانکه زنگار از رخش ممـــــتاز نیست

« این چه جهانیست »

 

ایــن چه جهانیست؟ ایــن چه بهشتیست؟


این چه جهــانیست که نوشیـــدن مـی نارواست؟     


    این چه بهشتیست در آن خوردن گندم خطاست؟


آی رفیق این ره انصـاف نیست    


     آی رفیق این ره انصـاف نیست


این جفــــــــــــــــــاست


راست بگو، راست بگو، راست     


    فــــــردوس بــــرینت کجــاست؟

 

راستی آنجا هم هر کس و ناکس خداست


راست بگو، راست بگو، راست   


      فــــــردوس بــــرینت کجــاست؟

 

بر همه گویند که هوشیار باش


بر در فـــردوس نشینــــد کسی   


      تا کـه به درگــاه قیـــامت رسی


از تـو بپرسنــد که در راه عشق    


     پیـــرو زرتشت بدی یـا مسیـح؟


دوزخ ما چشم به راه شماست

 

راست بگو، راست بگو، راست      


   آنجا نیز، باز همین ماجراست؟


راست بگو، راست بگو، راست    


     فــــــردوس بــــرینت کجــاست؟

 

این همه تکــرار مکن ای همای   


      کفر مگو، شکوه مکن بر خدای


پـای از این در که نهادی بـــرون      


   در غل و زنجیــر برنـدت بهشت


بهشت همــان ناکجـــــــــاست      


   بهشت همـان ناکجـــــــــاست

 

وای به حالت همای وای به حالت


این سر سنگین تو از تن جداست

 

نه... نه.... نه... نه...


توبه کنم باز، حق با شماست

 

« بهشت »

 

این چه حرفیست که در عالم بالاست بهشت            هر کجا وقت خـوش افتـاد همانجاست بهشت

 

دورخ از تیـــــــــرگی بخت درون تـــــــــــــو بــود             گر درون تیــره نباشد همه دنیــــاست بهشت

« پندم ای زاهد مده »

از باده مدهوشم کنید، از باده مدهوشم کنید


من همان مجنون مست یاغی ام          روز و شب محتاج جـــــام باقی ام


یک شب کنار زاهـــــد و          یک شب کنار ساقی ام


از باده مدهوشم کنید، از باده مدهوشم کنید

 

در خــرقــه پنهــان می کنـم، می را و کتمان می کنم، ترک ایمـان می کنم


هی بشکنـم پیمـان و هـی، تجدیــــد پیمان می کنم، ترک ایمـان می کنم


از باده مدهوشم کنید، از باده مدهوشم کنید

 

پنــدم ای زاهــد مــده          با که گویم با که گویم


من نمی خواهـم نصیحت بشنـوم          آی... آی مردم پنبه در گوشم کنید


از باده مدهوشم کنید، از باده مدهوشم کنید

 

دردی کشــــــم دردی کشـــم          بـــار رفیقـــــــان می کشــــم


پر میکشم همچون همای


در آتشم در آتشم در آتشم، ای وای و خاموشم کنید


از باده مدهوشم کنید، از باده مدهوشم کنید

 

با که گویم


من نمی خواهـم نصیحت بشنـوم          آی... آی مردم پنبه در گوشم کنید


من همان مجنون مست یاغی ام          روز و شب محتاج جـــــام باقی ام


یک شب کنار زاهـــــد و          یک شب کنار ساقی ام


از باده مدهوشم کنید، از باده مدهوشم کنید

« ای مفتی شهر »

ای مفتــــــــی شهـــــــــــر از تــــــو بیــدارتـــــریــــم     


    بــا ایـــــن همـــــه مستی ز تــــو هشیارتـــــریــــم


تـــو خـــون کســــــان نوشـــــی و مــــا خـــون رزان   


      انصـــــــــــاف بـــــــــــده کــــــــــــدام خونخــــوارتریم


گوینـــد کـــــه دوزخـی بـــــود عــــــــاشـق و مـست


گوینـــد کـــــه دوزخـی بـــــود عــــــــاشـق و مـست

 

 

گوینـــد کســـان بهشت بـا حــــــــــور خــوش است     


    مــن می گویـــــــــم کــه آب انگــــــور خــوش است


ایـــن نقـــــــد بگیــــــر و دست از آن نسیـــه بـــــدار   


      کـــــــآواز دهـــــــــل شنیــــــدن از دور خــوش است


این می چه حرامیست که عالم همه زان میجوشد     


    یــــک دستــــه بـه نــــــابــــودی نــــامش کوشنــــد


آنـــــان کـه بـــــر عاشقــــــان حــــــرامـش کردنــــــد     


    خــــود خلــــــوت از آن پیـالـــــه هـــا مـی نوشنــــد


آن عاشق دیوانه کـه این خمار مستـــی را سـاخت      


   معشــــوق و شـــراب و مــــی پرستـــی را سـاخت


بـــی شـــک قـــــدحــی شــــراب نوشیـــــد و  از آن     


    سـر مـست شــد ایــن جهــان هستــی را سـاخت

 

گوینـــد کـــــه دوزخـی بـــــود عــــــــاشـق و مـست


گوینـــد کـــــه دوزخـی بـــــود عــــــــاشـق و مـست