☂☃❤دنیای زیبای قاصدک ها❤☃☂

::::::::: چرا بگیم فرار مغزها بگیم فرار غمها ، بگیمو بخندیمو شادی کنیم متفاوت باشیم کنار هم خوش باشیم

☂☃❤دنیای زیبای قاصدک ها❤☃☂

::::::::: چرا بگیم فرار مغزها بگیم فرار غمها ، بگیمو بخندیمو شادی کنیم متفاوت باشیم کنار هم خوش باشیم

حال این روزای من...

تا حالا شده دلتون خیلی واسه عشقتون تنگ شه و تصمیم بگیرین چشاتونو ببندین و تجسمش کنین...

که لااقل با فاصله ای که بینتونه بتونین تصویرشو ببینین؟!

میدونم که شده...چون یه چیز کاملا طبیعیه...وقتی دل آدم تنگ میشه,وقتی پر میشه از حس خواستن عشقش و اون کنارش نیست میتونه چشاشو ببنده...

چشاشو ببنده و بهش فک کنه...به لحظه های با هم بودنشون...به حس قشنگ گرفتن دستاش...به لطافت بوسه هاشون...

اما میدونین من چمه؟!صورت ماهش تو ذهنم نمیاد...تصویرش مات شده...

واسه اینه که میگم کلافم...واسه اینه که تا تقی به توقی میخوره اشکم سرازیر میشه...

درد این روزای من اینه...حتی یه عکسم ازش ندارم که دلم به اون خوش باشه...که حداقل چشای مهربونش از تو خاطرم پاک نشه...

دیشب خیلی بهونه گرفتم...بهم گفت بیش از حد حساس شدی...

ترکیدم و بهش گفتم دردم چیه...بهش گفتم تصویرت مات شده...گفت خاک بر سر من کنن...

معذرت خواهی کرد و گفت هر جور شده میاد...میاد که تصویرش شفاف شه...

حالا نمیدونم باید خوشحال باشم یا غمگین...بخندم یا اشک بریزم...

فقط کاش زودتر بیاد...کاش...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد