☂☃❤دنیای زیبای قاصدک ها❤☃☂

::::::::: چرا بگیم فرار مغزها بگیم فرار غمها ، بگیمو بخندیمو شادی کنیم متفاوت باشیم کنار هم خوش باشیم

☂☃❤دنیای زیبای قاصدک ها❤☃☂

::::::::: چرا بگیم فرار مغزها بگیم فرار غمها ، بگیمو بخندیمو شادی کنیم متفاوت باشیم کنار هم خوش باشیم

(¯`°حرفهایی بینِ من و درونِ من°´¯)

+ درون من ... - خودِ من
- پس این چیزیه که از من ساخته میشه
+ پرویز ؟
- یه بیچاره که با خودش حرف میزنه .. چیزی که آدمها با من کردن
+ اینکارو نمیکنه اگه ما مسیر بهتری رو بهشون نشون بدیم
- هنوز باور داری ؟
+ فقط بخاطر اینکه پای کسی می لغزه ، راهش رو گم میکنه
ولی به این معنی نیست که برای همیشه گم شدن
بعضی وقت ها همه ما نیاز به کمک داریم
- من مردی نیستم که بودم .. من وقتی ذهنم رو باز میکنم اون تقریبا کمر منو میشکنه
+ تو ترسیدی و خودت اینو میدونی
- همهء اون صداها خیلی درد داره
+ این درد اونها نیست که تو ازشون میترسی .. درد خودته پرویز
دردهای تو ممکنه وحشتناک باشه ولی اون دردها تورو قویتر میکنه
اگه به خودت اجازه بدی تا حسش کنی و در آغوش بکشیش
اون تورو قدرتمندتر از اونی میکنه که تصورش رو میکردی
این بزرگترین موهبتیه که ما داریم .. که دردهارو بدون کمر خم کردن زیر این بار تحمل کنیم
و این از قوی ترین قدرت انسان متولد شده : امید
خواهش میکنم پرویز .. ما نیاز داریم که تو دوباره امیدوار باشی
- باشه من یکبار دیگه سعی خودمو میکنم
بخاطر خودمون که منوتو یکی هستیم امیدوار میشم
اما اینو بدون که این آخرین باره و تو از درون ببین
و خواهی دید که من تلاشمو میکنمو چیزی نمیشه

+ من به خودم امید دارم و میدونم که من موفق خواهم شد



ای نامرد
       اسیدت را بپاش 
                      نه بر رخسارِ زیبای زنانِ سرزمینم
بر اندیشه های 
             سیاه و پلیدت اسید بپاش

(¯`°یه ذره درد و دل°´¯)

مدتی توی افکارم با خودم جر و بحث میکنم .. با خودم دعوا میکنم
به ظاهر ساکت و آروم میشینم روی تختم و دستهامم زیر چونمه
ولی درونم غوغایی برپاست گویا منو کودک درونم با هم گلاویز شده ایم
بعضی وقتا میشینم با کامپیوتر بازی میکنم بلکه چند دقیقه ای آروم بشم
اما یهو نه دستم کاری میکنه و نه خودم چیزی میبینم  و همونجوری خشکم میزنه
و در همون حال ناگهان در فکروخیال غرق شدم و باز هم ناآرومم
لحظه ای که از فکر میام بیرون سر درد شدیدی دارم
بطوریکه پیشونیم قرمز شده و داغ هم هست
امشب با خودم گفتم تو نمیتونی از پس این مغز دربو داغونت بر بیای
هرچی  هم بهش میگم خفه شو بسه ولم کن مغزم ول کن ماجرا نیست
کسی هم ندارم حداقل باهاش دردو دل کنم یا بهم اعتماد بنفس بده و احساس آرامش کنم
بنظرم مجبورم از همین فردا برم سراغ قرصهای آرام بخش تا این مغزم نترکیده
یا دیوانه خواهم شد یاکه مرگ مغزی میکنم .. که بمیرم بهتره آخه الان عذاب میکشم
ای کاش پس کله های ما کلید روشن و خاموش داشت
تولدمو که هیشکی یادش نبود .. هیشکی تبریک نگفت ..
برای من هیشکی به هیشکیه و هیشکیم توی زندگیم نیست
حداقل خوبه یه جایی برای حرف زدن دارم .. والا اینام با این نونشون

بلندشو پسر تو میتونی بلندشو

بلندشو کم نیار بازم میتونی واسه قلبهای ناآروم بمونی
واسه سال و برای بی کسی های دلت بازم از غربت نرگس بخونی
تو مردی تو غرورت شیشه ای نیست نباید پای این غصه ببازی
بلندشو کوچ مردا رو نگاه کن رفیق تو میتونی از نو بسازی
صبور و با خدا باش ناخدا موجارو بشکن نزار سُکانو طوفان دست بگیره
با تصویر یه احساس تو گرمی , نزار این شعله تو سرما بمیره
مگه تو نمیتونی یه اسطوره یه بی تکرار یه همدرد باشی
بلندشو شاید از توی آسمونها خدا هم به دعاهای تو نظر کرد

(¯`°خلاصه ای از من در داستان زندگی°´¯)

پسری تنها در دنیا دور افتاده از آدمها
از اول تولد ترد شده .. نفرین شده
بعد از چندماه با مرگ برادرش در جنگ و لقب جغد و شوم گرفتن و تاریکی بروی زندگیش نمایان شد .
مادر تحویلش نگرفت .. خانواده بی تفاوت اما پدر داشت دوستش و برادر دیگری که داشت هواشو اما خوشبختی کم بود پدر زود فوت میکنه و برادر بزرگتر او را کتک میزند و برادر دیگر هم بفکر زندگی خویش اما تنها دلخوشی من همان برادرم بود که خدا او را هم ازم میگیره و من میمونمو خانواده ای بی انصاف .. اینجا دیگه همیشه جنگ و دعوا بهمراه کتکی که حتی حقم نبود و از درس ترک شدم و بزور از خانه بیرون انداخته شدم و به اجبار کار کردم و کودکی شدم که زود بزرگ شد و از کودکیش چیزی ندید
او هرروز تنفرش نسبت به خانواده بیشتر شد و دورو برش با رفیقهایی پر بود رفیقهایی که در زمان سختی و بی پولی تنهایم گذاشتن .. در خانه برادرزاده من میز مرا خط خطی کرد ولی کتکش را من خودم خوردم ..
من از همه چیز خسته باز هم به اجبار به شهر غریبی رفتم و 4سال به تنهایی زندگی کردم و خوشحال بودم چون خانواده ای نداشتم تنهایی عالی بود و من در آنجا با آدمهای جور واجوری برخورد داشتم آدمهای بداخلاق و بد دهن بسیار و آدمهای خوب بسیار کم ... در 4سال خیلی چیزا یاد گرفتم و دیگر آدم ساده و مظلوم و کم حرف سابق نبودم ...
اما بازار کار خراب شد گرانی شد دستمزد پایین و اجاره خانه بالا رفت و باز هم به اجبار برگشتم خونه و دیگه از کتک خوردن خبری نبود اما زندگی برای من دیگر معنایی نداره و من نه دوستی و نه هم صحبتی و نه دلخوشی برای ادامه راه ...
پسربچه ای که یک شبه مرد شد
و اکنون به ظاهر زنده ام و نفس میکشم اما مرده م و شاید تنها انسان در دنیا باشم که از مرگ ترسی ندارد و آرزوی تمام شدن نفسهایش و سرد شدن بدنش را دارد
در این دنیای وا نفسا گناهم چه بود
آیا حق من از زندگی همین بوده است
پس چرا خدایی که همه ازش حرف میزنن هیچوقت خوشبختی را برایم نخواست و اصلا آیا او هست
من آرزویی جز رهایی از این جهنم سوزان ندارم .. 
آزادی یا بدست دنیا یا بدست خودم
دیگر چه بگویم آخر از زندگی ....

لالایی میخونم واسهء این دلِ خونم

اما نمیدونم چرا خوابش نمیبره

بخواب دیگه بخواب ای دلِ نازنینم

بخواب آروم با اینکه بازم تورو شکستن


با لبای بی خنده ، با فکرِ پراکنده ، با غصهء آینده ، روی تختمو بی تابم

از فکرو خیال ، از دلهره و سردرد یک لحظه نمی خوابم

کارم شده جنگیدن با خاطره های غم انگیز

سردردِ بدی دارم ، دلتنگم و بیدارم ، خوابم مثلِ قبلا" نیست

من دیگه اون آدمِ سابق نیستم ، احساساتم یخ زده در قلب شیشه ایم