☂☃❤دنیای زیبای قاصدک ها❤☃☂

::::::::: چرا بگیم فرار مغزها بگیم فرار غمها ، بگیمو بخندیمو شادی کنیم متفاوت باشیم کنار هم خوش باشیم

☂☃❤دنیای زیبای قاصدک ها❤☃☂

::::::::: چرا بگیم فرار مغزها بگیم فرار غمها ، بگیمو بخندیمو شادی کنیم متفاوت باشیم کنار هم خوش باشیم

(¯`°خلاصه ای از من در داستان زندگی°´¯)

پسری تنها در دنیا دور افتاده از آدمها
از اول تولد ترد شده .. نفرین شده
بعد از چندماه با مرگ برادرش در جنگ و لقب جغد و شوم گرفتن و تاریکی بروی زندگیش نمایان شد .
مادر تحویلش نگرفت .. خانواده بی تفاوت اما پدر داشت دوستش و برادر دیگری که داشت هواشو اما خوشبختی کم بود پدر زود فوت میکنه و برادر بزرگتر او را کتک میزند و برادر دیگر هم بفکر زندگی خویش اما تنها دلخوشی من همان برادرم بود که خدا او را هم ازم میگیره و من میمونمو خانواده ای بی انصاف .. اینجا دیگه همیشه جنگ و دعوا بهمراه کتکی که حتی حقم نبود و از درس ترک شدم و بزور از خانه بیرون انداخته شدم و به اجبار کار کردم و کودکی شدم که زود بزرگ شد و از کودکیش چیزی ندید
او هرروز تنفرش نسبت به خانواده بیشتر شد و دورو برش با رفیقهایی پر بود رفیقهایی که در زمان سختی و بی پولی تنهایم گذاشتن .. در خانه برادرزاده من میز مرا خط خطی کرد ولی کتکش را من خودم خوردم ..
من از همه چیز خسته باز هم به اجبار به شهر غریبی رفتم و 4سال به تنهایی زندگی کردم و خوشحال بودم چون خانواده ای نداشتم تنهایی عالی بود و من در آنجا با آدمهای جور واجوری برخورد داشتم آدمهای بداخلاق و بد دهن بسیار و آدمهای خوب بسیار کم ... در 4سال خیلی چیزا یاد گرفتم و دیگر آدم ساده و مظلوم و کم حرف سابق نبودم ...
اما بازار کار خراب شد گرانی شد دستمزد پایین و اجاره خانه بالا رفت و باز هم به اجبار برگشتم خونه و دیگه از کتک خوردن خبری نبود اما زندگی برای من دیگر معنایی نداره و من نه دوستی و نه هم صحبتی و نه دلخوشی برای ادامه راه ...
پسربچه ای که یک شبه مرد شد
و اکنون به ظاهر زنده ام و نفس میکشم اما مرده م و شاید تنها انسان در دنیا باشم که از مرگ ترسی ندارد و آرزوی تمام شدن نفسهایش و سرد شدن بدنش را دارد
در این دنیای وا نفسا گناهم چه بود
آیا حق من از زندگی همین بوده است
پس چرا خدایی که همه ازش حرف میزنن هیچوقت خوشبختی را برایم نخواست و اصلا آیا او هست
من آرزویی جز رهایی از این جهنم سوزان ندارم .. 
آزادی یا بدست دنیا یا بدست خودم
دیگر چه بگویم آخر از زندگی ....
نظرات 1 + ارسال نظر
سارا چهارشنبه 16 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 21:49

!!!!!!???? ...... اینا واقعی بودن ....!!!:((((((

بله واقعیه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد