باز باران باترانه می خورد بر بام خانه
خانه ام کو ؟ خانه ات کو ؟ آن دل دیوانه ات کو ؟ روزهای کودکی کو ؟
فصلِ خوبِ سادگی کو ؟ یادت آید روز باران گردش یک روز دیرین ؟
پس چه شد دیگر کجا رفت خاطراتِ خوب و رنگین ؟
در پسِ آن کویِ بن بست در دلِ تو آرزو هست ؟
کودکِ خوشحالِ دیروز غرق در غمهای امروز
یادِ باران رفته از یاد ! آرزوها رفته بر باد !
باز باران می خورد بر بامِ خانه بی ترانه بی بهانه شاید هم گم کرده خانه
خدایا آنقدر خرابم که هیچ مرهمی آرامم نمیکند.مرا در آغوش خود بگیر،دلم آرامشی خدایی میخواهد…
سپاسگذارم