☂☃❤دنیای زیبای قاصدک ها❤☃☂

::::::::: چرا بگیم فرار مغزها بگیم فرار غمها ، بگیمو بخندیمو شادی کنیم متفاوت باشیم کنار هم خوش باشیم

☂☃❤دنیای زیبای قاصدک ها❤☃☂

::::::::: چرا بگیم فرار مغزها بگیم فرار غمها ، بگیمو بخندیمو شادی کنیم متفاوت باشیم کنار هم خوش باشیم

گفتمش همدم شبهایم کو؟ تاری از زلف سیاهش را داد


گفتمش بی تو چه می باید کرد؟ عکس رخساره ی ماهش را داد 


وقت رفتن همه را می بوسید به من از دور نگاهش را داد 


یادگاری به همه داد و به من انتظار سر راهش را داد

آسمون

نگاهِ آسمون افتاد به چشمام

یواش،آروم،به من گفت خیلی تنهام

دلم از سینه جدا شد،پرکشید به سوی ابرا

گفت:ببین تو ابر داری،پس چرا تنها؟

خورشیدِ گرم وقشنگ،همدم روزات

ماهِ نقره گون وزیبا،واسه شبهات

این همه پولکِ زیبا،می بینی؟ستاره ها

خوش به حالت اوجِ پروازی واسه پرنده ها

آسمون نگاهی غمزده به من کرد

بغضِ گلوش شکست،زمین رو تر کرد

یهو،یه پلِ رنگی،یه رنگین کمون

نورِش رو پاشید به دلِ تنگِ مون

خوش به حالت آسمون دیدی که تنها نبودی

دیگه هیچ وقت نگو تنهام،تو که عشق رو چشیدی

آسمون اگه تو جای من بودی

همیشه لباسِ شب می پوشیدی

آسمون آه کشید باد وزید

دلِ خسته توی سینم لرزید

یادِ غصه هاش می افته،ترسید

ای خدا من تو رودارم،خندید

دست از من کشیده خیال با تو بودن

دست از من کشیده خیال با تو بودن

تو هم بکش نگاتو از سرچشمای من

سیرم از اون نگاهات بازیه قهر چشمات

سر اومده صبر من از این همه مکافات

سر ب کجا بکوبم از دست کارای تو

منو کشته دیگه قهر و تمنای تو

سر میزارم بیابون از دست تو دیوونه

آخر عشق تو برای من جــُنون ِ

یه روزی می گی از دوریت دیوونه و هلاکم

تموم شده دورویی منم و عشق پاکم

فردا با یک بهونه دوباره لج می کنی

هرجا من و می بینی راهتو کج می کنی

سر ب کجا بکوبم از دست کارای تو

از این همه نامردمی ها

از این همه نامردمی ها قلبم داره می میره کم کم

من از تو میپرسم خدایا , اینجا زمینــه یا جهنم؟!

وقتی برای گریه کردن باید از این دنیا جدا شد

وقتی واسه آزاد بودن باید اسیر آدما شد

میگن وقتی میخوای از این همه بد بختی راحت شی

یا باید بگذری از جون یا همرنگ جماعت شی

باید اونی شی که میگن باید اونی شی که میخوان

چه رنجی داره تن دادن به این قانون بی وجدان

چقد بد میشه وقتی که زمین برعکس میچرخه

یاهر آغاز شیرینی همیشه آخرش تلخه

زمین درگیر ابراز یه جور آفتاب و مهتابه

زمان سرگیجه میگیره خدا تو آسمون خوابه

تو دنیایی که هر روزش مثه دیروز میمونه

مصیبت میشه وقتی که زمین میچرخه وارونه

ولی ای کاش وقتی که زمین میچرخه وارونه

منو بفرسته چند سالی عقب تر برنگردونه

شاید تو این ظلمت خدایا تو ساحلو از یاد بردی

گم شد تو دریا کشتی عشق , سکانو دست کی سپردی

اینجا سر هر چهاروپنجش این خلق درگیر نبردن

حق با ملائک بود وقتی با ناامیدی سجده کردن

خیانت

باورم نشد تو وقتی کردی خیانت به قلبم

تا من فقط با تعجب به قیافت بخندم

خنده های پر ازدرد و تلخ و بدتر از اشک

به من درهای قلبمو تا قیلامت ببندم

بزار بگم دلم شد تو چه راهی تاریک

وقتی پرسیدن تو با فلانی چه نسبتی داری

گفتم همسفر راهم همینه

بترکه چشمایی که مارو با هم نبینه

ولی به قلب و وجودم اومد فشار بی ثمر

وقتی دیدم با چشمک به هم اشاره مین

با چشماشون میگفتن ابله بسه دیگه

اون دستاش تو دست یکی دیگس بسه دیگه


دلـــــــــــــــم



دلـــــــــــــــم

اگــــــــر برای تو تنـــــــگ میشود

ببخش!

روزم اینـــــگونه ، قشنـــــــگ میشود . . .

دلت با منه

ازت دورم اما دلم روشنه تو چشمای تو عکس چشمامه و

تو چشمای من عکس چشمای تو

تو این لحظه هایی که دورم ازت

همه خاطره هامونو خط به خط دوباره تو ذهنم نگاه میبکنم

دارم اسمتو هی صدا میکنم

کی گفته از عشق تو دست میکشم

دارم با خیالت نفس میکشم

چه حس عجیبی چه آرامشی تو هم باخیالم نفس میکشی…

میدونم تو هم مثل من دلخوری

تو هم مثل من بغضتو میخوری

نگاهت پر از حف و درد دله ولی خب تموم میشه این فاصله

دوباره مثه اون روزای قدیم

که باهم تو بارون قدم میزدیم

از احساس هم دیگه حض میکنیم زمین و زمانو عوض میکنیم

کی گفته از عشق تو دست میکشم

دارم با خیالت نفس میکشم

چه حس عجیبی چه آرامشی تو هم باخیالم نفس میکشی…


صدا کن مرا ، صدای تو خوب است

صدا کن مرا

صدای تو خوب است

صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است

 که در انتهای صمیمیت حزن می روید

در ابعاد این عصر خاموش

 من از طعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنهاترم

بیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است

و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد

 و خاصیت عشق این است

 کسی نیست

 بیا زندگی را بدزدیم آن وقت

میان دو دیدار قسمت کنیم

بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم

بیا زودتر چیزها را ببینیم

ببین عقرباک های فواره در صفحه ساعت حوض

زمان را به گردی بدل می کنند

بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام

بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را

 مرا گرم کن

و یک بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد

و باران تندی گرفت

 و سردم شد آن وقت در پشت یک سنگ

اجاق شقایق مرا گرم کرد

در این کوچه هایی که تاریک هستند

 من از حاصل ضرب تردید و کبریت می ترسم

من از سطح سیمانی قرن می ترسم

 بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است

مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد

مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات

اگر کاشف معدن صبح آمد صدا کن مرا

 و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشت های تو بیدار خواهم شد

 و آن وقت

حکایت کن از بمبهایی که من خواب بودم و افتاد

حکایت کن از گونه هایی که من خواب بودم و تر شد

بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند

در آن گیر و داری که چرخ زره پوش از روی رویای کودک گذر داشت

قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست

بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد

چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد

چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید

و آن وقت من مثل ایمانی از تابش استوا گرم

 ترا در سر آغاز یک باغ خواهم نشانید

"نه وصلت دیده بودم کاشکی ای گل نه هجرانت"

نه وصلت دیده بودم کاشکی ای گل نه هجرانت
که جانم در جوانی سوخت ای جانم به قربانت

تحمل گفتی و من هم که کردم سال ها اما
چقدر آخر تحمل بلکه یادت رفته پیمانت

چو بلبل نغمه خوانم تا تو چون گل پاکدامانی
حذر از خار دامنگیر کن دستم به دامانت

تمنای وصالم نیست عشق من مگیر از من
به دردت خو گرفتم نیستم در بند درمانت

امید خسته ام تا چند گیرد با اجل کشتی
بمیرم یا بمانم پادشاها چیست فرمانت

شبی با دل به هجران تو ای سلطان ملک دل
میان گریه می گفتم که کو ای ملک سلطانت

چه شبهایی که چون سایه خزیدم پای قصر تو
به امیدی که مهتاب رخت بینم در ایوانت

به گردنبند لعلی داشتی چون چشم من خونین
نباشد خون مظلومان؟ که می گیرد گریبانت

دل تنگم حریف درد و اندوه فراوان نیست
امان ای سنگدل از درد و اندوه فراوانت

به شعرت شهریارا بیدلان تا عشق میورزند
نسیم وصل را ماند نوید طبع دیوانت

"روزگاریست که ما را نگران می‌داری"

روزگاریست که ما را نگران می‌داری
مخلصان را نه به وضع دگران می‌داری

گوشه چشم رضایی به منت باز نشد
این چنین عزت صاحب نظران می‌داری

ساعد آن به که بپوشی تو چو از بهر نگار
دست در خون دل پرهنران می‌داری

نه گل از دست غمت رست و نه بلبل در باغ
همه را نعره زنان جامه دران می‌داری

ای که در دلق ملمع طلبی نقد حضور
چشم سری عجب از بی‌خبران می‌داری

چون تویی نرگس باغ نظر ای چشم و چراغ
سر چرا بر من دلخسته گران می‌داری

گوهر جام جم از کان جهانی دگر است
تو تمنا ز گل کوزه گران می‌داری

پدر تجربه ای دل تویی آخر ز چه روی
طمع مهر و وفا زین پسران می‌داری

کیسه سیم و زرت پاک بباید پرداخت
این طمع‌ها که تو از سیمبران می‌داری

گر چه رندی و خرابی گنه ماست ولی
عاشقی گفت که تو بنده بر آن می‌داری

مگذران روز سلامت به ملامت حافظ
چه توقع ز جهان گذران می‌داری

"خوشا آنانکه با عزت ز گیتی"

خوشا آنانکه با عزت ز گیتی
بساط خویش برچیدندو رفتند

زکالاهای این آشفته بازار
محبت را پسندیدند و رفتند

خوشا آنانکه در میزان وجدان
حساب خویش سنجیدند و رفتند

نگردیدند هرگز گرد باطل
حقیقت را پسندیدند و رفتند

خوشا آنانکه بر این صحنه ی خاک
چو خورشیدی درخشیدند و رفتند

خوشا آنانکه با اخلاص و ایمان
حریم دوست بوسیدند و رفتند

خوشا آنانکه که پا در وادی حق
نهادند و نلغزیدند و رفتند

"تمام بی کسی ام بی اراده می گرید"

نشسته ام وسط ِ عاشقانه ای بی رحم
وخیره ام به شروع ِ ترانه ای بی رحم

هنوز متّهمم که تو را نفهمیدم
و پایبند ِ تو هستم، به خانه ای بی رحم

همیشه اشک چکیده میان قلبم ،تا-
نلرزد آینه ی بغض ِ چانه ای بی رحم

هنوز هم که هنوز است عاشقت هستم
جواب عشق ِ من اما بهانه ای بی رحم

تمام بی کسی ام بی اراده می‌گرید
بر استخوان پُر از درد ِ شانه ای بی رحم

ببین که سوختم از لحظه های تبدارت
و مانده ام ته ِ جیب ِ زمانه ای بی رحم

****
نه تبرئه و نه حبسی نوشته ای قاضی!
و آتشم زده ای با زبانه ای بی رحم

باز با ما سری از «ناز» گران دارد یار

باز با ما سری از «ناز» گران دارد یار
نکند باز دلی با دگران دارد یار؟!

خنده ارزانی هر خار و خسش هست ولی
گوش با بلبل خواننده گران دارد یار

آن وفایی که ز من دیده اگر هم برود
چشم دل در عقبِ سر نگران دارد یار

لاله رو هست ولی داغ غمش نیست به دل
کی سر پرسش خونین جگران دارد یار؟

گو دلی باشدش آن یار و نباشد با ما
اینش آسان بود ای دل، اگر آن دارد یار

می رود خوانده و ناخوانده به هر جا که رسید
تا مرا در به در و دل نگران دارد یار

داور دادگری هم به عوض دارم من
گر همه شیوه ی بیدادگران دارد یار

خواجه شاهد نپسندد مگر آتش باشد
«شهریارا» ره دل زد مگر آن دارد یار

"به‌تنهایی گرفتارند مشتی بی‌پناه اینجا"

به‌تنهایی گرفتارند مشتی بی‌پناه اینجا

مسافرخانه رنج است یا تبعیدگاه اینجا



غرض رنجیدن ما بود از دنیا که حاصل شد

مکن عمر مرا ای عشق بیش از این تباه اینجا



برای چرخش این آسیاب کهنة دل سنگ

به خون خویش می‌غلتند صدها بی‌گناه اینجا



نشان خانه خود را در این صحرای سردرگم

بپرس از کاروانهایی که گم کردند راه اینجا



اگر شادی سراغ از من بگیرد جای حیرت نیست

نشان می‌جوید از من تا نیاید اشتباه اینجا



تو زیبایی و زیبایی در اینجا کم گناهی نیست

هزاران سنگ خواهد خورد در مرداب ماه اینجا

راز :..

آب از دیار دریا،
با مهر مادرانه،
آهنگ خاک می کرد !

برگرد خاک میگشت
گرد ملال او را
از چهره پاک می کرد،

از خاکیان، ندانم
ساحل به او چه می گفت
کان موج ناز پرورد،
سر را به سنگ می زد
خود را هلاک می کرد !