☂☃❤دنیای زیبای قاصدک ها❤☃☂

::::::::: چرا بگیم فرار مغزها بگیم فرار غمها ، بگیمو بخندیمو شادی کنیم متفاوت باشیم کنار هم خوش باشیم

☂☃❤دنیای زیبای قاصدک ها❤☃☂

::::::::: چرا بگیم فرار مغزها بگیم فرار غمها ، بگیمو بخندیمو شادی کنیم متفاوت باشیم کنار هم خوش باشیم

یعنی همسره ایده آله 
میخوام یه همسره خل و چل اینجوری گیرم بیاد .. بگید ایشالا

یک روز خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند.
از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند
هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن!
در نهایت خانواده ی لاک پشتها خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردن
در سال دوم سفرشان بالاخره پیداش کردن

42.gif

برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردن و سبد پیکنیک رو باز کردن
و مقدمات رو آماده کردن .. بعد فهمیدن که نمک نیاوردن!
پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود
و همه آنها با این مورد موافق بودن .. بعد از یک بحث طولانی
جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد

26.gif17.gif23.gif

لاک پشت کوچولو ناله کرد ، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید
گر چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود!
او قبول کرد که به یک شرط بره ، اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره
خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد
سه سال گذشت و لاک پشت کوچولو برنگشت .. پنج سال … شش سال
سپس در سال هفتم غیبت او ، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده

46.gif

او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد
در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید و گفت :
«دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید .. منم حالا نمی رم نمک بیارم» !!! 

عکس متحرک, تصاویر زیبا ساز وبلاگ, قشنگ, جالب,عکس انیمیشن

ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﭘﺮﺳﻴﺪﻡ : ﺯﻧﺪﮔﯽ ﭼﻪ ﻣﯽ ﮔﻮﻳﺪ؟
ﺟﻮﺍﺏ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻗﻢ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻡ
ﺳﻘﻒ ﮔﻔﺖ : ﺍﻫﺪﺍﻑ ﺑﻠﻨﺪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ!
ﭘﻨﺠﺮﻩ ﮔﻔﺖ : ﺩﻧﻴﺎ ﺭﺍ ﺑﻨﮕﺮ!
ﺳﺎﻋﺖ ﮔﻔﺖ : ﻫﺮ ﺛﺎﻧﻴﻪ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵ ﺍﺳﺖ!
ﺁﻳﻨﻪ ﮔﻔﺖ : ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻛﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺗﺎﺏ ﺁﻥ ﺑﻴﻨﺪﻳﺶ!
ﺗﻘﻮﻳﻢ ﮔﻔﺖ : ﺑﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﺎﺵ!
ﺩﺭ ﮔﻔﺖ : ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻫﺪﻑ ﻫﺎﻳﺖ ﺳﺨﺘﯽ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻫُﻞ ﺑﺪﻩ ﻭ ﻛﻨﺎﺭ ﺑﺰﻥ!
ﺯﻣﻴﻦ ﮔﻔﺖ : ﺑﺎ ﻓﺮﻭﺗﻨﯽ ﻧﻴﺎﻳﺶ ﻛﻦ!
ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ، ﺗﺨﺖ ﺧﻮﺍﺏ ﮔﻔﺖ : ﻭﻟﺶ ﮐﻦ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﮕﯿﺮ ﺑﺨﻮﺍﺏ !!
عکس متحرک, تصاویر زیبا ساز وبلاگ, قشنگ, جالب,عکس انیمیشن

عکس متحرک, تصاویر زیبا ساز وبلاگ, قشنگ, جالب,عکس انیمیشنعکس متحرک, تصاویر زیبا ساز وبلاگ, قشنگ, جالب,عکس انیمیشن
چقدر دلم میخواد که از این به بعد
مطالب شاد و قشنگ بنویسم
بگیمو بخندیمو شادی کنیم
متفاوت باشیم ، کنار هم خوش باشیم
بی نظیر و دوست داشتنی باشیم

عکس متحرک, تصاویر زیبا ساز وبلاگ, قشنگ, جالب,عکس انیمیشنعکس متحرک, تصاویر زیبا ساز وبلاگ, قشنگ, جالب,عکس انیمیشنعکس متحرک, تصاویر زیبا ساز وبلاگ, قشنگ, جالب,عکس انیمیشن

بعضی از فضاهای مجازی برای من مثه بهشت زهرا میمونه
دیدن آدمایی که دوستشون دارم و خاطره دارم
اما فقط توی پروفایلشون سکوت میکنم و کامنت های دوستای تازشونو میخونم
و این خیلی برای من سخته چون دیگه ندارمشون
امروز تصمیم گرفتم دیگه توی مکانهایی که قبلا بودم نرم و اونارو فراموش کنم
و دنیایی جدید با آدمای جدید و داشتن دوستای تازه و زندگی بهتری بسازم
من میخوام فراموش کردن و رها کردن آدمایی که رهایم کردن رو تمرین کنم و یاد بگیرم
یه دوست خوبی به من حرفی زد که حرفش خیلی خوب بود
و اون باعث شد من همچین تصمیمی بگیرم
تصمیمی که ممکنه خیلی برام خوب باشه و از اون دوست خیلی ممنونم

آهنگ های بی کلام و ملایم گوش میدم
و با اینکه قرص های آرام بخشم را خورده ام روی تخت دراز کشیدم و چشمانم را هم بسته ام
ذهن و افکارم آروم هستند به هیچ چیز فکر نمی کنم هیچ جمله ای به ذهنم نمیاد
همهء اتاق غرق در آرامش است فقط من نمیدانم که چرا دریاچهء چشمانم طوفانیست
نمیدانم چرا اشک هایم میریزد با اینکه چشمانم را بسته ام
نکند چشمانم یاد کسی را می کند چهرهء کسی در چشمانم نمایان شده است
تصویر عزیزی را در چشمهایم میبینم خاطراتی از یک دوست
دوستی را میبینم که زمانی او را بسیار دوست میداشتم
اما حال او را اندکی بسیار کم دوست دارم
نه نمی توانم حتی ذره ای دوستش داشته باشم
آخر او مرا تنها گذاشت با اینکه میدانست چقدر وابسته اش هستم
و رفت با آنکه بسیار گفتم تنهایم نگذار
چقدر سخت بود روز جدایی زمانی را می گویم که او بسیار مشتاق بود برای رفتن
راست گفته اند که بسیار سخت است لحظه ای که میگویی و میشنوی دوستت ندارم
چقدر سخت است لحظه هایی که سپری می شود بدون او
وقتی هنوز هم دیوانه وار در اعماق سینه ات لرزشی برایش احساس می کنی
چه ساده عاشق شدم و چه با اشتیاق دوستش دارم
در حالی که او با غرورش پا گذاشت بر احساس من
حتی اگر من مرتکب اشباهی شده بودم اون ...

وقتی ابری میشه آسمون
دلم میخواد گریه کنم فراوون
فریاد بکشم اشک بریزم
بگم به آسمون با دل خون
آخه تا به کی بمونم تنها
دلم دیگه طاقت نداره
نه هم زبونی نه هم دردی
در دنیا تنها ، در مجازی تنها
به هر کجا که قدم نهادم جز بی کسی چیزی ندیدم
 امشب دلم خیلی گرفته خیلی تنهام دلم یه دنیا گریه میخواد

(¯`°حرفهایی بینِ من و درونِ من°´¯)

+ درون من ... - خودِ من
- پس این چیزیه که از من ساخته میشه
+ پرویز ؟
- یه بیچاره که با خودش حرف میزنه .. چیزی که آدمها با من کردن
+ اینکارو نمیکنه اگه ما مسیر بهتری رو بهشون نشون بدیم
- هنوز باور داری ؟
+ فقط بخاطر اینکه پای کسی می لغزه ، راهش رو گم میکنه
ولی به این معنی نیست که برای همیشه گم شدن
بعضی وقت ها همه ما نیاز به کمک داریم
- من مردی نیستم که بودم .. من وقتی ذهنم رو باز میکنم اون تقریبا کمر منو میشکنه
+ تو ترسیدی و خودت اینو میدونی
- همهء اون صداها خیلی درد داره
+ این درد اونها نیست که تو ازشون میترسی .. درد خودته پرویز
دردهای تو ممکنه وحشتناک باشه ولی اون دردها تورو قویتر میکنه
اگه به خودت اجازه بدی تا حسش کنی و در آغوش بکشیش
اون تورو قدرتمندتر از اونی میکنه که تصورش رو میکردی
این بزرگترین موهبتیه که ما داریم .. که دردهارو بدون کمر خم کردن زیر این بار تحمل کنیم
و این از قوی ترین قدرت انسان متولد شده : امید
خواهش میکنم پرویز .. ما نیاز داریم که تو دوباره امیدوار باشی
- باشه من یکبار دیگه سعی خودمو میکنم
بخاطر خودمون که منوتو یکی هستیم امیدوار میشم
اما اینو بدون که این آخرین باره و تو از درون ببین
و خواهی دید که من تلاشمو میکنمو چیزی نمیشه

+ من به خودم امید دارم و میدونم که من موفق خواهم شد



ای نامرد
       اسیدت را بپاش 
                      نه بر رخسارِ زیبای زنانِ سرزمینم
بر اندیشه های 
             سیاه و پلیدت اسید بپاش

(¯`°یه ذره درد و دل°´¯)

مدتی توی افکارم با خودم جر و بحث میکنم .. با خودم دعوا میکنم
به ظاهر ساکت و آروم میشینم روی تختم و دستهامم زیر چونمه
ولی درونم غوغایی برپاست گویا منو کودک درونم با هم گلاویز شده ایم
بعضی وقتا میشینم با کامپیوتر بازی میکنم بلکه چند دقیقه ای آروم بشم
اما یهو نه دستم کاری میکنه و نه خودم چیزی میبینم  و همونجوری خشکم میزنه
و در همون حال ناگهان در فکروخیال غرق شدم و باز هم ناآرومم
لحظه ای که از فکر میام بیرون سر درد شدیدی دارم
بطوریکه پیشونیم قرمز شده و داغ هم هست
امشب با خودم گفتم تو نمیتونی از پس این مغز دربو داغونت بر بیای
هرچی  هم بهش میگم خفه شو بسه ولم کن مغزم ول کن ماجرا نیست
کسی هم ندارم حداقل باهاش دردو دل کنم یا بهم اعتماد بنفس بده و احساس آرامش کنم
بنظرم مجبورم از همین فردا برم سراغ قرصهای آرام بخش تا این مغزم نترکیده
یا دیوانه خواهم شد یاکه مرگ مغزی میکنم .. که بمیرم بهتره آخه الان عذاب میکشم
ای کاش پس کله های ما کلید روشن و خاموش داشت
تولدمو که هیشکی یادش نبود .. هیشکی تبریک نگفت ..
برای من هیشکی به هیشکیه و هیشکیم توی زندگیم نیست
حداقل خوبه یه جایی برای حرف زدن دارم .. والا اینام با این نونشون

بلندشو پسر تو میتونی بلندشو

بلندشو کم نیار بازم میتونی واسه قلبهای ناآروم بمونی
واسه سال و برای بی کسی های دلت بازم از غربت نرگس بخونی
تو مردی تو غرورت شیشه ای نیست نباید پای این غصه ببازی
بلندشو کوچ مردا رو نگاه کن رفیق تو میتونی از نو بسازی
صبور و با خدا باش ناخدا موجارو بشکن نزار سُکانو طوفان دست بگیره
با تصویر یه احساس تو گرمی , نزار این شعله تو سرما بمیره
مگه تو نمیتونی یه اسطوره یه بی تکرار یه همدرد باشی
بلندشو شاید از توی آسمونها خدا هم به دعاهای تو نظر کرد

(¯`°خلاصه ای از من در داستان زندگی°´¯)

پسری تنها در دنیا دور افتاده از آدمها
از اول تولد ترد شده .. نفرین شده
بعد از چندماه با مرگ برادرش در جنگ و لقب جغد و شوم گرفتن و تاریکی بروی زندگیش نمایان شد .
مادر تحویلش نگرفت .. خانواده بی تفاوت اما پدر داشت دوستش و برادر دیگری که داشت هواشو اما خوشبختی کم بود پدر زود فوت میکنه و برادر بزرگتر او را کتک میزند و برادر دیگر هم بفکر زندگی خویش اما تنها دلخوشی من همان برادرم بود که خدا او را هم ازم میگیره و من میمونمو خانواده ای بی انصاف .. اینجا دیگه همیشه جنگ و دعوا بهمراه کتکی که حتی حقم نبود و از درس ترک شدم و بزور از خانه بیرون انداخته شدم و به اجبار کار کردم و کودکی شدم که زود بزرگ شد و از کودکیش چیزی ندید
او هرروز تنفرش نسبت به خانواده بیشتر شد و دورو برش با رفیقهایی پر بود رفیقهایی که در زمان سختی و بی پولی تنهایم گذاشتن .. در خانه برادرزاده من میز مرا خط خطی کرد ولی کتکش را من خودم خوردم ..
من از همه چیز خسته باز هم به اجبار به شهر غریبی رفتم و 4سال به تنهایی زندگی کردم و خوشحال بودم چون خانواده ای نداشتم تنهایی عالی بود و من در آنجا با آدمهای جور واجوری برخورد داشتم آدمهای بداخلاق و بد دهن بسیار و آدمهای خوب بسیار کم ... در 4سال خیلی چیزا یاد گرفتم و دیگر آدم ساده و مظلوم و کم حرف سابق نبودم ...
اما بازار کار خراب شد گرانی شد دستمزد پایین و اجاره خانه بالا رفت و باز هم به اجبار برگشتم خونه و دیگه از کتک خوردن خبری نبود اما زندگی برای من دیگر معنایی نداره و من نه دوستی و نه هم صحبتی و نه دلخوشی برای ادامه راه ...
پسربچه ای که یک شبه مرد شد
و اکنون به ظاهر زنده ام و نفس میکشم اما مرده م و شاید تنها انسان در دنیا باشم که از مرگ ترسی ندارد و آرزوی تمام شدن نفسهایش و سرد شدن بدنش را دارد
در این دنیای وا نفسا گناهم چه بود
آیا حق من از زندگی همین بوده است
پس چرا خدایی که همه ازش حرف میزنن هیچوقت خوشبختی را برایم نخواست و اصلا آیا او هست
من آرزویی جز رهایی از این جهنم سوزان ندارم .. 
آزادی یا بدست دنیا یا بدست خودم
دیگر چه بگویم آخر از زندگی ....

لالایی میخونم واسهء این دلِ خونم

اما نمیدونم چرا خوابش نمیبره

بخواب دیگه بخواب ای دلِ نازنینم

بخواب آروم با اینکه بازم تورو شکستن


با لبای بی خنده ، با فکرِ پراکنده ، با غصهء آینده ، روی تختمو بی تابم

از فکرو خیال ، از دلهره و سردرد یک لحظه نمی خوابم

کارم شده جنگیدن با خاطره های غم انگیز

سردردِ بدی دارم ، دلتنگم و بیدارم ، خوابم مثلِ قبلا" نیست

من دیگه اون آدمِ سابق نیستم ، احساساتم یخ زده در قلب شیشه ایم

می‌گویند تنهایی پوستِ آدم را کلفت می‌کند
می‌گویند عشق دلِ آدم را نازک می‌کند
می‌گویند درد آدم را پیر می‌کند

آدم ها خیلی چیزها می‌گویند و من امروز
کرگدنِ دل‌ نازکی هستم که پیر شده است !